عشق از دل گذشت تا جان شد


جان هم از عشق تا که جانان شد

کارم از کار عشق سامان یافت


دردم از درد عشق درمان شد

ره بایمان خود نمی بردم


کفر زلف تو راه ایمان شد

هرکه چشم تو دید مست افتاد


و آنکه روی تو دید حیران شد

هر کجا بود خاطر جمعی


در غم زلف تو پریشان شد

از وصال تو فیض بهره نیافت


عمر او جمله صرف هجران شد

روز عمرش بغصه و غم رفت


شب او هم بآه و افغان شد